یک سال گذشت*...
دوباره دلم تنگ شده است...
اینبار تنگ تمام روز هایی که گذشت، تنگ روز های کودکی ام ،تنگ نفهمیدن هایم،دلم تنگ سفره ی دراز و پربرکت خانه ی مادر بزرگم است که حالا بی وجودش هم از درازیش کاسته شده و هم از برکتش ...
دلتنگم...دلتنگ کودکانه دعوا کردن ...شاید هم بتوانم بگویم که خسته ام ...
خسته از دعواهای کش دار بزرگترها یا خسته از بزرگتر شدن ...
دلتنگ روز هایی هستم که با دعوا ها و بدی هایش حتی اگر از جانب من بود دلم به یک نفر خوش بود...به یک مادربزرگ...به کسی که کاری نداشت من چه کرده ام ، چه گفته ام ،چه بوده ام ،فقط من برایش مهم بودم ...خود من ...
دلتنگ بودنش هستم ،جای خالی اش را در تمام وجودم و در تمام فضای اطرافم و حتی در کنارم حس میکنم...
فکر کردن به این که اویک سال است که نیست تاب و تحمل میخواهد ...
فکر کردن به نبودنش بغضی میشود سخت که نه میشکند نه فروخورده میشود ...
دلتنگ دعا های خیرش هستم ، دعاهایی که فقط و فقط برای دادن یک لیوان آب ناقابل در حقم میکرد ...دلتنگ دعا های از ته ته قلبش هستم...
دلتنگ چادر سر کردنش، دلتنگ نماز خواندنش ، دلتنگ جانماز سفیدش و دعاهایی که در سجاده داشت و حتی نمی توانست آنرا بخواند،هستم ...
دلم تنگ نگاهش است وقتی در جلسات قرآن مسجد کنار خانه شان شرکت میکرد ولی چون نمی توانست بخواند فقط گوش می داد...دلتنگ آن نگاهم یا شاید دلتنگ نگاه هایی هستم که از روی تمام وجودش و با تمام احساس و مهربانیش به من میکرد...
دلتنگ کربلا رفتنش هستم دلتنگ چادر نمازی که سوغاتی آورده بود...دلتنگ سوغاتی آوردن هایش هستم .
دلتنگ زمانی هستم که از او می آموختم زمانی که با تمام درد هایش خم به ابرو نمی آورد و به من می آموخت صبر کردن را ...دلتنگ آموخته هایش هستم...
دلتنگ دیدنش ، بوییدنش ، حس کردنش...دلتنگ جریان داشتنش هستم.
مادر بزرگ جانم دلم برایت تنگ است ..خیلی وقت است که ندیده ام تورا...خیلی وقت،آنقدر که نمی دانم از آخرین باری که به خوابم آمدی چقدر گذشته...
منتظرت هستم همچنان...
*اولین سالگرد مادربزرگم ۴شهریور...برا همه ی اموات یه صلوات و فاتحه لطف کنین...ممنون