نوشتن ...
نوشتن برایم سخت شده...
آنقدر سخت که وقتی میخواهم شروع به نوشتن کنم همه ی دغدغه ها و موضاعاتی که صف بسته بودند تا بنویسمشان فراموشم میشوند.
همه چیز... جزئی و کلی...و تا قلم را سر جایش میگذارم انگار همه ی همان موضوعات دو باره به صف میشوند منتظرِ نوشتن...
نمیدانم این روز ها چرا دست و دلم به نوشتن نمیرود.انگار میخواهم همه چیز را بگویم ، انگار بیشتر هم صحبت میطلبم، انگار میخواهم همه را شفاهاً تعریف کنم و همفکری بطلبم...
انگار کلمه ها در ذهنم رژه می روند و اصرار دارند که بگویمشان تا اینکه بنویسم.
نوشتن کلمات برایم سخت شده همان کلماتی که با نوشتنشان همه چیز برایم آسان می شد، همان کلماتی که احساسم را در آنها می ریختم و تهی میشدم از هر حسی، همان کلمات.
نوشتن برایم سخت شده ، همان نوشتن هایی که راه حل میشد برای مسئله های زندگی ام، همان ها که شادی هایم را برای همیشه ثبت میکرد، همان نوشتن ها.
این روز ها اصلا دست و دلم به نوشتن نمیرود...