هدیه ای از جنس دیدار
جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۱۴ ب.ظ
ساعت ۲۳ : تلفنم زنگ میخورد ، هول میشوم که این ساعت چه کسی و چرا به من زنگ میزند به صفحه ی تلفنم که نگاه میکنم عکس برادرم را میبینم هول تر از قبل جواب میدهم و فوری انگار انتظار شنیدن خبر مهمی را دارم میپرسم چه شده و میگوید که قرار است هدیه ای بدهد به من ، هدیه ای که آرزویم است ، هدیه ام دیدار با رهبری ست و من اینبار نه هول ،بلکه شوکه میشوم و نمیدانم چه بگویم و فقط اشک میریزم و قربان صدقه اش میروم...
ساعت ۱ نیمه شب : در حالیکه این پهلو و آن پهلو میشوم از شوق دیدار خواب به چشمانم نمی آید تمام سعیم را میکنم چشمانم را با نور موبایلم خسته کنم بلکه خوابم ببرد ...
ساعت ۵:۳۰ صبح : با صدای ساعت بیدار میشوم و خودم را از تخت پایین می اندازم و درگیر انتخاب لباس میشوم ...
ساعت ۸ صبح : از تاکسی پیاده میشوم و کارت ملاقات هدیه ی برادرم را به بازرس ها نشان میدهم و از همه شان عبور میکنم و همه جا را بادقت نگاه میکنم ،شاید دیگر اینجا را نبینم پس همه چیز را زیر نظر میگیرم ، دقیق...
ساعت ۹ صبح : بعد از گذراندن تمام مراحل ، حالا رسیده ام به بیت ، وارد بیت که میشوم با یک نگاه از سادگی اش در حیرت می مانم ، از سادگی همه چیزش ، از صندلی آقا گرفته تا گلیم ها ی کف بیت . با زور و خواهش خودم را در جاییکه دقیق روبروی صندلی آقا باشد جا میکنم و انتظار میکشم برای آمدنشان ...
ساعت ۱۰ صبح : آقا وارد میشوند و موج جمعیت یکدیگر را جابه جا میکنند ، از میان قد های بلند زنان جلویی و مردان جلوتری پا بلندی میکنم و هر چه تلاش میکنم آن لحظه آقا را ببینم ، نمیبینم و فقط چشمانم دست های گره کرده را در خود جا میدهد.
ساعت ۱۱:۱۵ : بعد از یک دل سیر نشده، زل زدن به چهره ی آقا و گوش کردن به صحبت هایشان و دلی پر از احساس و ناباوری از اینکه ، اینک روبروی رهبرم نشسته ام ، خدا حافظشان را میشنوم و دوباره جمعیتی که اجازه نمیدهد رفتن شان را ببینم ، و در یک لحظه شور جمعیت را میبینم که میخوابد و پرده هایی که تکان میخورند ...
ساعت ۱۲:۳۰ ظهر : درحالیکه در بلوار کشاورز و زیر باران قدم میزنم تا به خوابگاه برسم به آنچه گذشت ، آنچه دیدم و آنچه شنیدم ، فکر میکنم ...
به تجربه ی رسیدن به یکی از آرزو هایم ، به توصیه های آقایم ، به ...
و وقتی به خوابگاه میرسم با آب و تاب تک تک رخداد ها را شرح میدهم برای هم اتاقی های آرزومندم و آنها هم آهی میکشند و غبطه میخورند به خاطر برادر داشتنم و هدیه دادنش ...
۱۲ آبان ماه ۱۳۹۵
۹۵/۰۸/۲۱