اینجا که می آیی...
اینجا که می آیی
تکه ای از بهشت خدارا در آغوش میگیری،
اینجا انگار زمان اهمیت ندارد اینجاست که اهمیت دارد، مکان ...
اینجا وقتی وارد صحن انقلاب میشوی چشمانت فقط در یک نقطه می ماند و کنده نمی شود تا تار شود و دیگر نبینی اش گنبد طلایی شان را
اینجا وقتی می ایستی روبروی ضریح تا زیارت مخصوص را بخوانی آدم ها یکی یکی جلوی چشمت می آیند و هی مَن ، مَن میکنند تا یادشان کنی...
اینجا وقتی به چشم های ترِ تک تک زائر هایش نگاه میکنی غبطه میخوری واز تهِ تهِ دلت عاجزانه بهشان التماس دعا می گویی.
اینجا وقتی ناشناس گوشه ای کز میکنی و با امامت خلوت میکنی آنقدر میگویی و میشنود که آرام میشوی و به جواب هایش فکر میکنی و با هر نشانه ای به جواب دادنشان بیشتر امید وار میشوی
در همه ی اینجا بودن زمان را میگذاری کنار اصلا اگر بگذارند حسابی فراموشش میکنی ...
و اینجا بودن میشود اصل برایت...
اینجا وقتی دخیل شدگان در پنجره فولاد را میبینی منتظر میشوی برای دیدن یک معجزه ، یک شفا یا یک لطف...
و در تمام اینجا بودن و اینهارا دیدن و از میان تمام شلوغی های حرمشان و هیاهو های مردم چشمانت را تیز میکنی بلکه پیدایشان کنی از لابه لای جمعیت اما غافل میشوی از چشم دلت و نا امید از چشم سر
در تمام اینجا بودن ، اینجاست که اهمیت دارد...