وقتی برادر بزرگتر داشته باشی آن هم از نوع کتاب خوان و کتاب دوست و نویسنده و شاعر و از نوع مطلع و منطقی یا از نوع حمایت گر و راهنمایی کننده و یا گردن کلفت و کار راه انداز و خیلی صفات دیگر که مختص خودش است ، خیالت از خیلی چیزها راحت است.
خیلی چیز ها یعنی وقتی میخواهی مسائل ریاضی دبستان و راهنمایی و دبیرستانت را حل کنی با داشتن ریاضی افتضاح یا درست شب امتحان ریاضی وقتی تو مانده ای با ریاضی های تفهیم نشده ات، پشتت به کسی گرم است که همه چیز را برایت توضیح می دهد و تو میفهمی و فردا با نمره ی ۲۰بر میگردی...
یا وقتی می خواهی انتخاب رشته ی دبیرستانت را بکنی و به رشته ای بروی که نه تنها دیگر اعضا ی خانواده بلکه تمام اهل فامیل مخالفت هستند و گاهی حرف هایی میزنند که بغض میکنی و گریه ات میگیرد ، درست سر بزنگاه تحمیل انتخاب های دیگران از راه میرسد و یک تنه پشتت می ایستد و جواب تک تکشان را میدهد...
خیلی چیزها یعنی وقتی بی هدف و خسته و کسل میشوی درست قبل از سال کنکور آنقدر تو را هل میدهد و جلو می اندازد و هدف میدهد که از خیلی با هدف ها با هدف تر میشوی...
خیلی چیزها یعنی وقتی رتبه ی کنکورت اعلام میشود اولین نفری که پا به پای تو پشت لپ تاپ مینشیند و پا به پای تو مضطرب است و با دیدن رتبه ات تبریک میگوید و پابه پای تو خوشحال میشود ...
خیلی چیز ها یعنی وقتی قرارست خوابگاهی باشی و سختی بکشی به تو دلداری می دهد و از آینده ها میگوید ...
خیلی چیز ها یعنی در اولین روز های خوابگاهی شدنت ، وقتی صدای گریه ات را میشنود ، یک روز تمام از کارش میگذرد و با تو در خیابان های تهران قدم میزند و از تجربه ها و پیروزی ها و آینده ها میگوید ...
خیلی وقت ها یعنی درست وقت دلتنگی زنگ میزند و به تو جایزه ی دیدار با آقا را میدهد...
و تو...
و تو در برابر همه ی این خیلی چیزها فقط سکوت میکنی و گاهی هم تشکری...
برادر بزرگتر که داشته باشی آن هم از نوع برادر من همه به خواهر بودنت غبطه میخورند...
+این پست فقط برای این بود که بدانی ، میدانم.
خدایا بی قراری هایم را به حساب کفران نعمت هایت نگذار ،
بی قراری هایم را به حساب دلتنگی هایم بگذار ، به حساب دوری هایم، به حساب خستگی ام ، به حساب غریبی ام ...
خدایا اگر بی قرارم ، دلتنگم ، خسته ام ، غریبم ، درمانده ام نه از جهت قدر نشناسی نعمتت بلکه از جهت وابستگی هایم است ، از جهت تعلقاتم ...
اصلا لعنت به دلی که بی موقع میگیرد ، بی موقع تنگ میشود ،بی موقع هوایی میشود ...
لعنت به دلی که زمان و مکان نمی شناسد ...
لعنت به دل خود خواه که یکهو وسط تمام خوشی ها میگیرد و تنگ میشود و مثل کودکی چهار ساله پا به زمین میکوبد که فلان چیز را میخواهد حالا نمی دانم چه کسی باید بیاید و بفهماندش که الان وقتش نیست ، نمیفهمد که نمیفهمد و هی بیشتر پا میکوبد و از تو میخواهدش...
لعنت به دلی که یک متر از تمام مسیر پیش رویش را میبیند و لعنت به عقلی که آینده نگر است ، لعنت به این دو دافعه...
لعنت به دلی که زبان ندارد که بگوید تو تصمیم گیرنده ای پس تصمیم بگیر و دمدمی مزاجی های من را محل نگذار...
و لعنت به عقلی که حاضر نمیشود اعتراف کند که گاهی هم به من اکتفا نکن...
اصلا لعنت به خودم که درست وسط غذا خوردن آن هم در سلف دانشگاه یاد دستپخت ها ی مادرم می افتم و زمانیکه هنوز سیر نشده ام ، بغض چنان گلویم را میچسبد که انگار قصد خفه کردنم را دارد ، غذا را کنار میگذارم و در محوطه ی دانشگاه قدم میزنم تا شروع کلاس بعدی...
لعنت به اشک هایم وقتی وسط خیابان با دیدن مادر دخترها قصد به ریختن میکند و من با تمام توان جلویش را میگیرم بلکه کسی نبیندشان...
لعنت...
اصلا چرا لعنت میگویم ...
همه ی این ها لازمه ی من است...
من اگر دستپخت مادرم را فراموش کنم که دیگر دخترش نیستم...
یا اگر دلم برایش تنگ نشود که بی عاطفه ام ...
و اگر برای دوری اش اشک نریزم که بی علاقه ام ...
پس همه ی این ها لازمه ی من است ...
لازمه ی یک دختر لوس ...