بی قراری های یک دختر لوس
خدایا بی قراری هایم را به حساب کفران نعمت هایت نگذار ،
بی قراری هایم را به حساب دلتنگی هایم بگذار ، به حساب دوری هایم، به حساب خستگی ام ، به حساب غریبی ام ...
خدایا اگر بی قرارم ، دلتنگم ، خسته ام ، غریبم ، درمانده ام نه از جهت قدر نشناسی نعمتت بلکه از جهت وابستگی هایم است ، از جهت تعلقاتم ...
اصلا لعنت به دلی که بی موقع میگیرد ، بی موقع تنگ میشود ،بی موقع هوایی میشود ...
لعنت به دلی که زمان و مکان نمی شناسد ...
لعنت به دل خود خواه که یکهو وسط تمام خوشی ها میگیرد و تنگ میشود و مثل کودکی چهار ساله پا به زمین میکوبد که فلان چیز را میخواهد حالا نمی دانم چه کسی باید بیاید و بفهماندش که الان وقتش نیست ، نمیفهمد که نمیفهمد و هی بیشتر پا میکوبد و از تو میخواهدش...
لعنت به دلی که یک متر از تمام مسیر پیش رویش را میبیند و لعنت به عقلی که آینده نگر است ، لعنت به این دو دافعه...
لعنت به دلی که زبان ندارد که بگوید تو تصمیم گیرنده ای پس تصمیم بگیر و دمدمی مزاجی های من را محل نگذار...
و لعنت به عقلی که حاضر نمیشود اعتراف کند که گاهی هم به من اکتفا نکن...
اصلا لعنت به خودم که درست وسط غذا خوردن آن هم در سلف دانشگاه یاد دستپخت ها ی مادرم می افتم و زمانیکه هنوز سیر نشده ام ، بغض چنان گلویم را میچسبد که انگار قصد خفه کردنم را دارد ، غذا را کنار میگذارم و در محوطه ی دانشگاه قدم میزنم تا شروع کلاس بعدی...
لعنت به اشک هایم وقتی وسط خیابان با دیدن مادر دخترها قصد به ریختن میکند و من با تمام توان جلویش را میگیرم بلکه کسی نبیندشان...
لعنت...
اصلا چرا لعنت میگویم ...
همه ی این ها لازمه ی من است...
من اگر دستپخت مادرم را فراموش کنم که دیگر دخترش نیستم...
یا اگر دلم برایش تنگ نشود که بی عاطفه ام ...
و اگر برای دوری اش اشک نریزم که بی علاقه ام ...
پس همه ی این ها لازمه ی من است ...
لازمه ی یک دختر لوس ...
هر وقتم صداش کنی دستتو میگیره :)
موفق باشی :)